loading...
وارچت
ŦคƝӇʎ β♂Վ بازدید : 14 چهارشنبه 20 آذر 1392 نظرات (0)


مي گفت عاشقم ، دوستش دارم و بدون او هيچم و براي او زنده هستم...

او رفت و تنها ماند ....

زندگي کرد و معشوق را فراموش کرد...

از او پرسيدم از عشق چه مي داني ؟ برايم از عشق بگو....

گفت:عشق اتفاق است بايد بشيني تا بيفتد!!!


گفت:عشق آسو دگيست ,خيال است...خيالي خوش...

گفت:ماندن است ....فرو رفتن در خود است....

گفت:خواستن و گرفتن و براي خود کردن است....

گفت: عشق ساده ست ، همين جاست دم دست و دنيا پر شده از
 
عشقهاي زود....

گفت: عشق دروغي بيش نيست....

 


گفتم: تو عاشق نبودي و نيستي........

گفتم:عشق يک ماجراست ، ماجرايي که بايد آن را بسازي....

گفتم:عشق درد است ...

گفتم:عشق رفتن است عبور است ، نبودن است...

گفتم: عشق تضاد است....

گفتم:عشق جستجوست ، نرسيدن است...... نداشتن و بخشيدن است....

گفتم:عشق آغاز است , دير است و سخت است....

گفتم:عشق زندگيست ولي از يه نوع ديگه.....



به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام ...

گفتم عشق راز است ....

راز بين من و توست و بر ملا نمي شود ....

هيچ وقت پايان نمي يابد . مگر به مرگ.....

آهي سردي کشيد....

ديگه هيچي نگفت....

سرشو انداخت پائين و آروم از پيشم رفت....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 15
  • بازدید کلی : 164
  • کدهای اختصاصی